
داستان راندخت- داستان این کتاب بزرگترین هدیه من هست.
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه. من فرهمند هستم توراندخت و در این ویس میخوام یکی از داستانهای راندخت را تعریف کنم که تجربه خودم هست.
این داستان برمیگرده به اولین دوره شکرگزاری من؛ زمانی که کتاب «معجزه سپاس» رو از طریق برادرم به دستم رسید، در اوج ناامیدی و درهای بسته، و واقعا نفسم بالا نمیاومد و فکرم کار نمیکرد. و خب، کتابو خوندم؛ یه ندای درونی الهامی به من گفت: «یه نور امیدی در من به وجود اومد، روشن شد.» و من ۲۸ روز انجام دادم؛
بعد که راهها برای من باز شد، بعد از مثلاً شکرگزاری که انجام دادم، یک ماه بعدش همون روزایی که انجام دادم؛ اون موقع نشانهها رو نمیدونستم، ولی یه اتفاقایی به ظاهر بدی داشت برای من میافتاد و یه سری چیزا از دست میدادم؛ بهتر که نمیشد، هیچ بدترم داشت میشد، ولی حالم خوب بود، حسم خوب بود.
شکرگزاری که انجام دادم، مثلاً یک ماه، دو ماه بعد، دیگه اون کار برای من شکل گرفت و افراد مختلفی اومدن وارد زندگی من شدند؛ که بعداً متوجه شدم که اسامیشون خیلی مهمه، اسامیشون مهم بود.
نکتهای که میخوام تو اینجا بگم این بود که ما وقتیکه شکرگزار میشیم و در مدار درستی قرار میگیریم؛ مدار خودشناسی و حال خوب، که یکی از ابزارهاش شکرگزاری هست، یعنی حلقه گمشده.
من بعداً متوجه شدم، الان هرچی برمیگردم به عقب میبینم که چقدر قشنگ این جهان هستی برای انسانها میچینه و ما متوجه نیستیم.
من یادمه اولین نفری که باهاش آشنا شدم، باعث اینکه با من کار بکنه، این بود که یعنی یه واسطهای، اون آقا رو به من معرفی کرد، گفت به خاطر اینکه کتاب شکرگزاری رو میزتون بود، اونم داره شکرگزاری میکنه.
نفر دومی هم که اومد، باز شروع کرد به کار؛ اونم یه دوستی داشت که خارج از کشور بود، اون دوست شکرگزار بود، اینو دو ماه آورده بود تو شکرگزاری.
دوباره یه نفر دیگه اومد وارد زندگی من شد که خیلی تاثیرگذار بود، خیلی و خیلی. من همیشه یادش میکنم، من یک عبارت تاکیدی توی اتاقم روی تابلو نوشته بودم، و موقعی که اومدم، ایشون زودتر از من رسیده بود و گفت: «چه جالب، چقدر این عبارت تاکیدی شما قشنگه.» و من اینو سالیان ساله دارم میگم؛ حالا یادم نیست عبارت تاکیدیم چی بود، ولی عبارت تاکیدیم خب قشنگی بود.
نمیدونم، فکر میکنم مال کتاب «چهار اثر» بود؛ یکیو انتخاب کرده بودم و نوشته بودن.
اون آقا اینو گفتن و من دیدم، اون آقا هم مثبتاندیش بود و در مدار بود؛ و بعد دیگه هر کسی که وارد زندگی من شد، در رابطه با کار و بیزینس شکرگزار بود؛ و این خیلی برای من جالبه، خیلی برای من جالبه، انسانهایی هم که میومدن و شکرگذار نبودن، خود به خود اینا میرفتند؛ مثلاً یا تاخیر داشتن تو قرارشون، یا بدقولی میکردن، یا یه حرفی رو میزدن، یا یه رفتاری داشتن که من خوشم نمیاومد و من حسم خوب نبود. و اینا خارج میشدن ، یعنی وارد زندگی من نمیشدن، و افرادی میومدن که همه شکرگزار باشند.
و ۱۰۰٪ این اتفاق برای شما هم افتاده؛ شما وقتی که وارد شکرگزاری میشید، نیازی نیست به کسی بگید؛ کسانی که هممدار شما هستند، هم فکر شما هستند، هم ارتعاش شما هستند، وارد میشن؛ اونایی هم که نزدیکان هستند، اگر در مدار شما باشن و هم عقیده با شما باشن، میمونن؛ اونایی که نیستن فاصله میافته؛ یعنی مثلاً خواهرتون تو مدار شما نیست.
اصلاً مهمونی میدی؛ یادش میره شما رو دعوت کنه؛ شما مهمونی میدید؛ یادت، یادتون میره؛ اونو دعوت بکنید؛ اصلاً موقعی که مثلاً یه دورهمی هست، شما مسافرت هستید، تو اون شهر نیستید که برید یا یه کاری پیش میاد یا همون موقع شما مریضید؛ خدای نکرده
جهان هستی نمیذاره شما در کنار افرادی قرار بگیرید که هم ارتعاش شما نیستند. اگر الان با افرادی زندگی میکنید و دارید شکرگزاری میکنید و میگید «اینا دارن ما رو اذیت میکنن»، شما هنوز ناخالصی دارید، هنوز پاکسازی نکردید، هنوز ظاهراً شکرگزار هستید.
این نکته بسیار، بسیار مهمی است که میخواستم توی داستان براتون بگم، چون داستانهای راندخت، یا تجربهها، یا داستانهای باورمندی که داریم شروع میکنیم؛ اینا همه تجربیات خودم و شماها هست، دستاوردهای شما هست.
یعنی از روی کتابی خونده نمیشه، یا مثلاً یکی بگه «به من…»، من بگم «آره، اتفاق افتاده»؛ نه من تا خودم تجربهاش نکنم و نبینمش؛ هیچ وقت نمیام به عنوان داستان برای شما تعریف بکنم.
پس اگر در شکرگزاری هستید، اینکه دوستانتون برن، طبیعیه؛ اینکه خیلی از زندگی شما خارج بشن، طبیعی است؛ اینکه خیلی از دوستان جدید یا مثلاً یه دختر عمو دارید خارج از کشور؛ سالیان سالشون زنگ نزده، جایی شروع میکنه؛ زنگ زدن و شما صمیمی میشین، دوست دوران دبیرستان شما به شما زنگ میزنه؛ باهاش صمیمی میشید؛ دوست کلاس اولتون، همسایه مثلاً، مامانتون اینا که مثلاً کوچیک که بودید، دخترش بزرگ شده؛ حالا شما رو میبینه و با شما صمیمی شده.
اینا رو جهان هستی میچینه؛ شما نمیچینید.
و اگر نکته، نکته، نکته،
اگر اطرافیان دارند شما را اذیت میکنند، این اطرافیان خود شما هستید و شما هنوز به اون پاکی درون نرسیدید؛ اشکالی هم نداره، زمان میبره.
منم خیلی طول کشید تا به این رسیدم و خیلی مراقب افکارم هستم، خیلی مراقب کلامم هستم و خیلی مراقبم که دیگران با خبرهاشون حال منو بد نکنند؛ چون دیگران با خبرهایی که میدهند، با گرونی، با تورم، نمیدونم، با این، با این جنگ، با اون آتشسوزی، من حالم خوبه؛ دارم واسه خودم عشق میکنم.
یکی دوست زنگ میزنه و میگه: «خبر داری؟ … » مثلاً، خب به من چه مربوطه، مگه من میتونم کاری بکنم.
در نتیجه من خیلی خیلی کم کردم؛ سعی میکنم خیلی کمترش بکنم و اگرم بشنوم، فوری پاکسازی میکنم و به خودم میگم: «متأسفم که اینو شنیدی و تو رو اذیتت کردم»، چون من باید مراقب اون کسی که درونم هست باشم.
ما دو نفریم؛ این داستان جالب بود برام. امروز یادم اومد که براتون تعریف کنم که هممداریها همدیگه رو جذب میکنن و اونا که هم مدار ما نیستند، از زندگی ما محترمانه خارج میشن؛ و این خیلی قشنگه، خیلی قشنگه.
امیدوارم که این داستان و تجربه رو دوست داشته باشین و ازش استفاده کنید.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.
داستان چهارم راندخت، با صدای راندخت عزیز